تو هم بیا
میدانستی که چند آینه صبح کبود
سر بر بالین آرزوها
از درخت ستارهها
آبی نگاهت را چیدهام؟
هیچ میدانستی گندمهای دشت پایین
صدای قلب خورشیدت را
در گوش باد زمزمه میکنند و
سینه میسوزانند؟
وه چه طلایی
هیج میدانستی چند جوانه امید
به عروسی شکوفهها
سبز سبز ترمه میبرند؟
پس از چه
این همه تلخ
بر جان مرداب
خاک کوه غصه
آهسته آهسته میبارانی؟
به چشمه سپرده بودم
تا که سبد سبد مهتاب
به مهمانی دل کوچک نیلوفرها ببرد
پس از چه پریشانی؟
آخر میدانی
سیمرغ سحر
از ظلمت دوری ابروهایت، تمام شب
سکوت میخواند
و من
قصه تو را برای ماهی تنگ تنهایی ماه
تا که عمق آبی سرد آسمان لبخندت آرام گیرد
آخر میترسم از شوری بغض ارغوانی قاصدک
بهار خاطر موهایت
پریشان شود
نزدیک صدای بیقراری گنجشکها که میشویم
نسیم دریا، سو سو و هراسان
بوم پرواز را، سرخ و طلایی
نقش خیال روشنی میکشد
و من کنار باغ پرتغال
دفتر خاطرات جاده را ورق میزنم
اطلسیها هم پی پروانهها فرستادهاند
تو هم بیا
تو هم بیا